طالب ربی وربانیستی
( 687)گفت پیغمبر که یزدان مجید |
|
از پی هر درد درمان آفرید |
( 688)لیک زآن درمان نبینی رنگ و بو |
|
بهر درد خویش بیفرمان او |
( 689)چشم را ای چارهجو در لامکان |
|
هین بنه چون چشم کشته سوی جان |
( 690)این جهان از بیجهت پیدا شده است |
|
که ز بیجایی جهان را جا شده است |
( 691)بازگرد از هست سوی نیستی |
|
طالب ربّی و ربانیستی |
( 692)جای دخل است این عدم از وی مرم |
|
جای خرج است این وجود بیش و کم |
( 693)کارگاه صنع حق چون نیستی است |
|
جز معطل در جهانِ هست کیست |
گفت پیغمبر: اشاره به چند حدیث است از جمله: «إنَّ اللَّهَ حَیثُ خَلَقَ الدَّاءَ خَلَقَ الدَّواءَ فَتَداوو: خدا آن جا که درد آفرید دارو آفرید پس دارو به کار برید.»[1] و مجلسى از سرائر ابن ادریس آرد که رسول (ص) و امامان (ع) فرمودهاند « درمان کنید چه خدا دردى را نفرستاد جز که با آن درمانى فرستاد مگر مرگ را». [2]
رَنگ و بو: کنایه از تأثیر، خاصیت.
لا مَکان: کنایه از ساحت قدس پروردگار.
چارهجو: در اینجا کسی است که میخواهد از این جهانِ مقید آزاد شود.
چشم درلامکان بنهی: یعنی بکوشی که حقایق عالم وهستی مطلق را بدانی.
چشم کُشته: برگرفته است از حدیثى که در صحیح مسلم آمده است «إنَّ الرُّوحَ إِذا قُبِضَ تَبِعَهُ البَصَرُ: جان چون گرفته شود دیده (مرده) در پى آن است.»[3] و در حدیثى از امام صادق (ع) آمده است: «فَإذا خَرَجَ الرُّوحُ تَبِعَهُ العَقلُ.»[4]
بىجهت: آن که در جهت نیست، لا مکان، حضرت حق جلّ و علا.
بىجا: که در جا و مکان نیست.
هست: کنایه از خود را چیزى دانستن، خود را به حساب آوردن.
نیستى: فقر و فانى شدن در خدا، و دنیا و زیورهاى آن را به هیچ انگاشتن.
عدم: مقصود چیزى است که بدان اشارت نتوان کرد، و از وى خبر نتوان داد، و آن ذات حق است بدون اعتبار اسماء و صفات.
بگذر ز وجود و با عدم ساز زیرا که عدم عدم بنام است
مىدان به یقین که از عدم خاست هر جا که وجود را نظام است
(عطار)
آینه هستى چه باشد نیستى نیستى بر گر تو ابله نیستى
هستى اندر نیستى بتوان نمود مالداران بر فقیر آرند جود
3202- 3201 / د /1
در عمارت هستى و جنگى بود نیست را از هستها ننگى بود
نه که هست از نیستى فریاد کرد بلکه نیست آن هست را واداد کرد
تو مگو که من گریزانم ز نیست بلکه او از تو گریزان است بیست
2479- 2477 / د /1
تا بدانى در عدم خورشیدهاست و آن چه اینجا آفتاب آن جا سُهاست
در عدم هستى برادر چون بود؟ ضِدّ اندر ضدّ چون مکنون بود
یُخرِجُ الحَىَّ مِنَ المَیِّت بدان که عدم آمد امید عابدان
1019- 1017 / د / 5
( 687) حضرت رسول فرمود که خداى تعالى براى هر دردى درمانى آفریده. ( 688) ولى از آن دوا براى درد خود فایدهاى نخواهى دید جز بفرمان خدا. ( 689) اى آن که چاره جویى مىکنى چشم بر لا مکان بدوز چون چشم همواره در پى جان و جان در لا مکان است. ( 690) این جهان از بىجهت پیدا شده است و جهان در بىجائى جا گرفته است. ( 691) اگر از جان و دل طالب بقا هستى از هستى بطرف نیستى باز گرد. ( 692) از نیستى رم نکن چون جاى دخل است آن که جاى خرج است همین وجود بیش و کم است. ( 693) اکنون که کارگاه صنع خداوندى عالم نیستى نیست پس در عالم هستى هر که هست معطل و باطل است.
مولانا میگوید: پیامبر فرمود: خداوند بزرگ برای هر دردی درمانی آفرید، ولی تو بدون اذن الهی و فرمان حضرت حق، نمیتوانی حتی رنگ و بوی آن را دریابی.
راه تو این است که «چشم در لامکان بنهی» و بکوشی تا حقایق عالم غیب و هستی مطلق را بدانی. وی حالت چنین جویندهای را به کشتهای تشبیه میکند که نگاهش به یک سو میماند و گویی جان را دنبال میکند. در منابع حدیثی، موافق مضمون کلام مولانا آمده است: «هرگاه روح از جسم بازستانده شود چشم در پی آن رود.» در توضیح ابیات پایانی باید گفت: عالم عدم که در آن هرچیز بدون صورت و مقیدات عالم ماده در علم الهی موجود است، چون مقید نیست، زمان و مکان و جهت هم ندارد و از همین بیجهت و بیمکانی، جهت و مکان به اراده حق پدید میآید. مولانا میگوید: اگر طالب پروردگار و مرد ربانی هستی، از این «هست» مقید به «نیستیِ» فارغ از قیدوشرط، باز گرد. منظور مولانا این است که از عدم بالأخره چیزی پدید میآید و پیوستن به آن سودی دارد، اما این هستی مادی و ظاهری اسیر بیشی و کمی و فناپذیر است. اسیران این هستیِ ظاهری معطلند و کسی که بخواهد «صنع حق» را ببیند باید «هستی عالم امکان» را رها کند و صنع ربوبی را در آن فنای هستی امکانی بیابد.[1] - (احادیث مثنوى، ص 47)
[2] - (بحار الانوار، ج 59، ص 65)
[3] - (احادیث مثنوى، ص 48)
[4] - (بحار الانوار، ج 58، ص 292، از خصال صدوق)
محمدرضا افضلی تحصیل کرده درحوزه معارف، پژوهشگر ونویسنده کتاب معارف مثنوی، سروش آسمانی در4جلد(شرح موضوعی مثنوی)، درمحضر مولانادر6جلد(شرح کامل مثنوی معنوی)، شرح لبّ اللباب مثنوی در2جلد،دانشنامه عزالی در4جلد .... |